DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> سلام (تنها) ...


شهرشیشه ایی

من اینجایم .... پشت پنجره ی احساسم

در سَرائی که پُر از 

تنهاییست پشت این پنجره ..... می بارم من

به سانِ باران ... در یکی از روزهایِ بهار یا پائیز

      من اینجایم ... با همه ی احساسی که می ریزم در قطره قطره ی دلم

           و می چکانم بر صفحه ی سرد وسختِ جسمی بی جان

تا کم کنم فشارِ باری را که بر شانه های دلم همواره سنگینی کرده است

      همین !!!!!!!!!

             و دیگر هیچ !!!!!!!!

دیگر از من مپرس از چون و چرایِ من

نزدیک تر هم نیا

که من فقط از دور است که زیبایم

همانجا پشت پنجره ی دلم بنشین

        خستگی در کن 

                  بعد هم برو 

اگر خواستی باز هم به دیدنم بیا

اما همانجا پشت پنجره بمان

حجمِ تنهاییِ من به قدری زیاد است

              که دیگر هیچ جایی برایِ کسی نمی ماند

من مالِ تنهایی ام هستم

دیگر هیچوقت مالِ کسی نمی شوم 

تنهایی من مرد صادقیست

      تنهایی من مرد عاشقیست

            تنهایی من هیچوقت دروغ نمی گوید به من

                  تنهایی من هیچوقت مرا به هیچ چیز یا هیچکس نخواهد فروخت

و حرفهای دلم همه برای مردیست که زین پس او را ( تنها ) صدا خواهم زد

        سلام ( تنها )

                        یگانه عشقِ من

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 11:15 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

گاهی اوقات به ما


فقط چند دقیقه فرصت داده میشود


تا با کسی که دوستش داریم دیدار کنیم،


و سپس هزاران ساعت


تا با فکر کردن به او سپری کنیم.....

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 11:13 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

سـر زده بیـا...

                 کمی آشفتگی بد نـیست . . . 

          آن وقت ... 

                     تکاندن  شانه های  پُـر غُـبار و

                                                       مُرتب کردن  موهای  پریـشانت ،

                           بهانـه ای می شود برای  زندگـی. . .

     



نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 11:13 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

مـــرا دیــوانه نـامیـــــدند...

 به جــــرم دلـــــدادگی‌هــــــایم٬

 به حکــــــم ســـادگی‌هــــایم٬

 مـــرا نشــــان یکدیگــــر دادند و خنــــدیدند!!!

 مــــرا بیمــــار دانســـــتند...

 بـــــرای صــــداقت در حمـــــایت‌هـــــایم٬

 نجــــابت در رفــــاقت‌هــــایم٬

 نســـخه تــزویــر را بــــرایم تــجویز کـــردند!!!

 مــــرا کـــُشتند و بــــا دسـت خــود برایـــم چـالـه‌ای کندند...

 بـــه عمــــق زخـــــم‌هــــایـم٬

 بـــه طـــول خستــــگی‌هـــایـم٬

 مـــنِ بیمـــــارِ دیــوانـه٬

 نمــــی‌خـــواهم رهـــایـی را از چـــــاه تنــــــهایی...

 کــه مــــردن در ایـن اعمـــــاق تـاریکـــــی٬

 به از بــا آدمــــک‌هــــا زیســــتن در بـــــاغ رویــــایـی!!!

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 11:9 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده

فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده…

اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم

باور نمیکنم اینک بی توام

تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم…

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ،

با چشمهایم نازت کنم 

در حسرت چشمهایت هستم ،

چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده 

در حسرت گرمی دستهایت ،

تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ،

هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت…

کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم

 

 

کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم

هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ،

هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ،

هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ،

چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ،

 

 

 

هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، 

 

آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ،

 

 

 

هر چه خواستم بگویم بی خیال ،

بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم…

میخواستم با تنهایی کنار بیایم ،

دلم با تنهایی کنار نیامد ،

 

 

 

میخواستم دلم را راضی کنم ،

 

یاد تو باز هم به سراغم آمد ،

 

 

 

میخواستم از این دنیا دل بکنم ،

دلم با من راه نیامد …

بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ،

 

 

 

بدجور از نبودنت شاکیست ، 

 

هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست….

 

 

کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
 
 

کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی

تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، 
 

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 11:7 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

چه مسخره،به این زودی فراموش کرده ای...

                       که بال پروازم را تو شکسته ای...

                                                     مرا در این قفس تنها، تو رها کرده ای...

                           آسمان ابی را تو ز من ربوده ای..

یادت نمی اید آن همه ستمت را

               حال با هیجان بر دیوار قفسم می کوبی،طلب شادی و سرور داری؟

    این همه نرده انتظار پرواز داری؟

                       در این شب تاریک ظلمانی...

                                         با کدامین شور اواز خوش زندگانی را فریاد زنم..

                           با کدامین....

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 11:5 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

با تو دیگر عشق قصه نیست ، لحظه هایم مثل گذشته سرد نیست
با تو زندگی ام زیر و رو شد ، حال من از این رو به آن رو شد
با تو گذشتم از پلهای تنهایی ، رسیدم به اوج آسمان آبی
عطر تو میدهد به من نفس ، با تو رها شدم از آن قفس
آمدی و گرفتی دستهایم را ، باور ندارم با تو بودن را
میدهد به من هوای عشق نفسهایت ،
میدهد به من شوق زندگی گرمی دستهایت
بپذیر که دنیای عاشقانه ما همیشگیست ، 
عشق در قلب من و تو ماندنیست
هر چه دلم خواست همان شد و اینگونه شد که دلم عاشقت شد
مرا در زیر سایه قلبت جا دادی و همین شد که قلبم به عشقت پناه آورد
آری با تو دیگر عشق قصه نیست ،
حقیقت است این روزها و لحظه ها
حقیقت است که دوستت دارم ، 
حقیقت است که با تو هیچ غمی ندارم
حقیقت است که دنیا را نمیخواهم بی تو ، 
مگر میشود این زندگی بدون تو؟
در آغوش تو ، محکم فشرده ام تو را در آغوشم ، 
میمیریم برای هم ، مینیشنی بر روی پاهای من و میبوسم لبهایت را….
با تو بودن همیشه تکراریست برای تپشهای قلبم ، 
با تو بودن همیشه تکراریست 
برای اینکه حس کنم عشق چیست و عاشق تو بودن چه لذتی دارد
چه اتفاق زیبایی بود تو را دیدن ، 
چه حادثه شیرینی بود تو را داشتن
با تو بودن همین است ، 
اینکه تا ابد شدی دنیایم ، 
اینکه تا ابد شدی مرحمی برای قلب تنهایم
قلبی که دیگر با تو تنها نیست ، 
درهای قلبم دیگر برای کسی باز نیست ، 
تا همیشه بسته شده بر روی تو ، 
بمان و بمان ای که تنها عشق من هستی تو

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 11:4 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

ببین
تمام من شدی 
 اوج صــــدای مــن شــــدی


 بـــــت منـــــی شـــکستــــــــــــــــــمت 

 وقتـــــــــــی خـــــــــدای مــــــــــن شــــــــــــــــدی

ببیــن بــه یـــک نگـــاه تـــو , تمــــــام مــــن خــــراب شـــــــد

 چــــه کــــردی بـــا ســــراب مــــن , کـــــه قطـــــره قطـــــره آب شــــــد

 بـــــه مـــــاه بوســــــه مـــی زنـــــــم , بــــه کـــــوه تکیــــــه مـــــی کــــــــــنم

 بــــــه مـــــن نگـــــــاه کــــــن ببیـــــن , بــــــه عشــــــــق تــــــو چــــــه مـــــی  کنم

 منـــــــو بــــــه دســــت مــــــن بکـــــــش , بـــــــه نــــــام مـــــن گـــــناه کــــن

اگـــــــر مـــــــن اشتبـــــاهـتـــم ، همیشــــــــه اشتبـــــــــاه کـــــــــن

 نگـــو بـه مـن گـناه تو , بــه پــــای من حســـــاب نیســـت

که ازتو آرزوی من,به جز همین عذاب نیست

هنــــو ز مـــــی پـــــرسـتــــمت

هنوز ماه من تـــویـی

هنـوزمومنم ببین
تنها گناه من 


تویی

...

..

.

.



 

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 11:1 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

زندگی یعنی نا خواسته به دنیا آمدن

مخفیانه گریستن

دیوانه وار عشق ورزیدن

و عاقبت

در حسرت آنچه دل میخواهد

و

منطق نمی پذیرد سوختن



 

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 10:56 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 10:56 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

تو را گم کرده ام

انگار نیستی،نه صدایی از تو است و نه نگاهی

پس بگو چرا نمیکنی از من یادی

من برایت شده ام لحظه ای ، گهگاهی

فکر نمیکنم از دوری ام آرامی

در حسرت منی و پریشانی

تو را گم کرده ام و در جستجوی توام ،تا تو را دوباره به قلبم برسانم ،

قلبم نفس میخواهد،باید قلبم را تا لحظه ی پیدا کردنت بی نفس بکشانم.

آنقدر دلم برایت پرپر زد که بی بال شد،

آنقدر گشتم و گشتم اینجا و آنجا که اینک خودم را نیز گم کرده ام.

بشنو صدایم را ،این آخرین نوای کسی است که بی تو بی صداست

ببین حالم را،این آخرین نفسهای کسی است که بی تو بی هواست

تو را گم کرده ام و تنهایی را پیدا،ای غم تو دیگر به سراغم نیا

نیستی و خیالت با من است،از خیال تو یادت در قلب من است،

از یادت ،دلتنگی به جا مانده و انتظار،بیش از این مرا بیقرار نگذار.

تو را گم کرده ام و آغوش سردم در حسرت گرمای وجودت مانده،

قلب عاشقم این قصه نیمه تمام را تا آخرش خوانده،

این خاطره هاست که در خاطر پریشانم به جا مانده.

میخواهمت ای جواهر گمشده ام،

اگر بودی و میدیدی حالم را ،میفهمی که چرا دیوانه شده ام.

فاصله ی من و تو ، دورتر از آسمان و دریا است ،

من میبارم و تو فکرت پیش ساحل است 

هنوز هم باور نداری که قلبم عاشق است

تو را گم کرده ام و پیدایت میکنم،

اگر تو را دیدم به اندازه تمام عمرم نگاهت میکنم

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 10:54 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

فقط یک پلک با من باش،نمی خوام از کسی کم شی

ازت تصویر می گیرم ، که رویای یه قرنم شی 


فقط یک پلک بامن باش، بگم سرتاسرش بودی

به قلبم حمله کن یکبار، بگم تا آخرش بودی 


بیا کوتاتر از شبنم ، توی تقویم بیکاری

برام ساعت ببین در روز، بگو که وقت می ذاری 


دارم یه قصه می سازم از این تنهایی ِ بی تو 

بیا بشکن روایت رو ، تو نقش ِ تازه وارد شو


یه فصل و که نمی مونی تو یک لحظه اقاقی باش 

نمی شی عشق ِ ثابت پس ، بیا و اتفاقی باش 


اگه قلبت یه جا دیگه س ، با چشمات صحنه سازی کن 

اگه گیری ، نمی تونی ، توی دو نقش بازی کن 


کجای نقطه ی پایان می خوای تو فال من باشی 

نخواستم بگذرم از تو ، که تو دنبال ِ من باشی


نمی شه با تو که خوبی ، به ظاهر هم کمی بد شد 

به آدمهای ِ شهرت هم علاقه مند باید شد



 

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 10:51 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

بنویسم از نگات یا که دل تنگ بشم


طرح چشمات و همش رو کاغذا می کشم

بنویسم ازصدات یا که خاموش بشم

از لحظه هات گذر کنم یا که فراموش بشم

بازم پریشون شدم ولی تو باز نیومدی

چجوری اون لحظه تلخ تو حرف رفتن و زدی

دوباره فکر بودنت دنیام و رنگی می کنه

روزگارم  هم ببین به این قشنگی می کنه

بنویسم از دلم یا که داغون بشم

بنویسم از تو یار یه غزل خون بشم

دل من به خاطرات داره راضی میشه

اونی که مونده برنده تو یه بازی میشه


نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 10:46 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

صدا …
دوربین …
حرکت …
باز هم برایم نقش بازی کن !

کارَت که با من تمام شد ، پرت کن بیرون مرا . . .
راحت ترم …
تا بگویی دوستت دارم . . به دروغ . . .
 
احساس است…
مزرعــــه که نیست
هـــــی شخـــمش میـــــزنی لعنتــــــی…!

 
 

 

مانند شیشه
شکستنـــــم آسان بـــود . . .
ولی
دیگـــر به مــن دست نزن
این بار زخمی ات خواهم کرد
 


نه صدایش را نازک می کرد...
و نه دستانش را "آردی"...
از کجا باید به "گرگ" بودنش شک میکردم؟!!


نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 7:16 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

دلتنگی یعنی اینکهدقیقه به دقیقه گوشیتوچک کنی و وانمود کنی داری ساعت گوشیتو میبینی

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 7:13 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

دیــــــرکرده ای ..کمـــــی تغییر کرده ام ...برای شناختنم،عکسم رامچـــــــاله کن

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 7:11 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

همـــه ی نیمکت های پارکـــ دونفرند ...بیخیال روی چمن مینشینم

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 7:10 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

گذشـته که حالم راگرفته است ...

اینده که حالی برای رسیدنش ندارم ...

وحال هم حالم رابهم میزند ...چه زندگی شیرینی ...!

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 7:7 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

گفتــی:مابه دردهم نمیخـــــــــوریمــ

اماهـــرگزنمیدانستی من تورا برای دردهایمــ نمیخواستم

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 6:59 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

خواسـتـــــــــم بایکی دردو دل کنمــ..!

اول ازش پرسیدمــ سیگارداری ..!؟گفت میخوای بکشی..؟

گفتم نـــــــه ..!!توبکشــ ،تاطاقت حرفاموداشته باشی ..!!

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 6:56 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

خوابیده بودم ...کابوس میدیدم ...ازخواب بلندشدم تابه توپناه ببرم ...

افســــــــــــوس ....

یادم رفته بود که ازنبودنت به خواب رفته بودم ...!

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 6:24 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

میدونستی اشک گاهی ازلبخندباارزش تره؟

چون لبخندرومیتونی به هرکسی هدیه کنی اما اشکــ روفقط برای کسی میریزی که

نمیخوای ازدستشـــ بدی

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 6:12 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

چه تـــــــــــــــــلخ است ...بابغــــــــــــض بنویسی ...باخــــــــــــــنده بخوانند ......

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 6:8 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

زندگــــی اجباراست

مرگ انتظاراست

عشــــــق یکباراست

جـــــــدایی دشواراست

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 6:5 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 6:4 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

درشیرینی بوسه غرق بودیم...که ناگهان شوری اشکـــ رابرلبانم احســــاس کردم....

وفهمیدم که این بوسه ی جـــ ــدایی است.

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 6:1 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

عشق ازدوســــــــتی پرسید:تفاوت منوتودوچیــست؟

دوستی گفت:من دیگران راباسلامی آشــــــــــنامیکنم وتوبانگاهی.

من آنهارابادروغ جدامیکنم وتوبامــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ

نوشته شده در شنبه 30 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 5:51 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام.

نوشته شده در چهار شنبه 22 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 9:32 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

تلام اوپیـد؟؟

ببخشید که یه مدت نبودم دلم براتون تنگولیده بــــود!

واقعا مرسی ازهمه که حداقل یه نظری دادن وهمین طور ازآقای عقیل خالقی که همیشه به

وبلاگ من سرمیزننو نظر میدن من واقعا ازایشون تشکرمیکنم...

راستــــــــــــــــــی دوستان نظرتون راجع به عکس پایینی چیه منکه عاشق این عکسم...

اوووووووووو اینم یادآوری کنم که تفلد 17سالگیم نژدیکه

ووی باورم نمیشه که 17سالم میشهووی

نوشته شده در چهار شنبه 22 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 9:19 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

دوباره خوابشو دیدم

منه لعنتی دوباره

من هنوز عاشقم ای واااااااااااااااااااااای

با یه قلب تیکه پاره...

لحظه های تنهایی

نوشته شده در چهار شنبه 22 / 3 / 1391برچسب:,| ساعت 9:16 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |


قالب رایگان وبلاگ کد آهنگ