DOCTYPE html PUBLIC "-//W3C//DTD XHTML 1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> ای عشق...


شهرشیشه ایی

       

ای عشق...

من تو را به کسی هدیه میدهم...

که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربانتر...

من تو را به کسی هدیه میدهم...

که صدایی از دور ،در خشم، در مهربانی،در دلتنگی ،در هزار همهمه ی دنیا یکه و

تنها باشد...

من تو را به کسی هدیه میدهم ...

که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوتهای عاشقانه ی این دل معصوم دریایی را

بداند...

و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای کوچک ، برایش یک خاطره باشد...

 

برید ادامه مطلبوبخونید...

 

 


::ادامه مطلب::
نوشته شده در یک شنبه 28 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 9:59 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

هر کسی سهم خودش را طلبید  


سهم هر کس که رسید  


داغ تر از دل ما بود  


ولی نوبت من که رسید  


سهم من یخ زده بود! 


سهم من چیست مگر؟ 


یک پاسخ 


پاسخ یک حسرت!  


سهم من کوچک بود  


قد انگشتانم  


عمق آن وسعت داشت  


وسعتی تا ته دلتنگیها  


شاید از وسعت آن بود


که بی پاسخ ماند


           

 

       کاش رویا هایمان روزی حقیقت می شدند... تنگنای سینه ها دشت محبت

 


 می شدند... سادگی مهر و صفا قانون انسان بودن است... کاش


قانونهایمان یک دم رعایت می شدند ...اشکهای همدلی از روی مکر است


 و فریب ...،کاش روزی چشم هامان با صداقت می شدند... گاهی از غم


می شود ویران دلم ...، کاشکی دلها همه مردانه قسمت میشدند


                    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

من نمی دانستم!


وقت جان کندن من بود نمی دانستم    تیغ در گردن من بود نمی دانستم


آنچه در حجم پر از درد گلویم پژمرد    آخرین شیون بود نمی دانستم


تا   نمردم    بگذارید    که    فریاد    کنم    دوست هم دشمن من بود نمی دانستم


از همان خنده که معنای عطوفت می داد    نیتش کشتن من بود نمی دانستم      


آنچه    من    عاطفه    پنداشتمش    آتش خرمن من بود نمی دانستم


                  بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

نوشته شده در چهار شنبه 24 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 1:17 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

خوبید؟خوش میگذره؟

دوستان ازاینکه مدت زیادی آپ نداشتم ازتون معذرت میخوام حالا برای جبران یه داستان قشنگ

دیگه واستون گذاشتم امیدوارم لذت ببرید اخه خیلی قشنگه درضمن واسه خوندنش لطفا اول عضو

وبلاگ بشید تابتونید داستانو بخونید

               مطمئنم ازداستان خوشتون میادحتما بخونید البته قبلش عضووبلاگ بشید


::ادامه مطلب::
نوشته شده در چهار شنبه 24 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 1:5 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

       

 

            حیف ازامروز که بی عشق سرشد...

نوشته شده در چهار شنبه 24 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 12:58 قبل از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

  

 

از دلهره تو دل بریدن حیف است......

 

 حتی نفسی بی تو کشیدن، حیف است


 

 زیبای من، آنگونه که تو می خندی....


 

یک سینه برایت ندریدن حیف است.....


 

 با هر تپشی دلم به من می گوید.....


 

 بی عشق تو یک بار، تپیدن حیف است..


 

 بی چیزم و عاشقم ولی ناز تو را....


 

با دادن جانم نخریدن حیف است.....


 

 ای تازه ترین، بهار در خنده توست...


 

اما گلی از لب تو چیدن حیف است....


 

 شیرینی لبهای تو را باید گفت.....


 

 طعم دهن تو را چشیدن، حیف است...


 

 در چشم تو آبروی دنیا جاری است...


 

 یک قطره ز چشم تو چکیدن حیف است..


 

 ذات تو بهشت است، بهشتی که در آن..


 یک شعله آتش آفریدن حیف است......


 

 تصویر تو از جنس زلال دریاست....


 

 بر صورت تو دست کشیدن حیف است...


 

من خسته نمی شوم ، هر چند به تو....


 

 سخت است رسیدن، نرسیدن حیف است....


نوشته شده در چهار شنبه 24 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 12:51 قبل از ظهر| توسط نـــسرین| |

تو...

چشم هایم را میبندم

ظاهر میشوی.

پشت پلک هایم مگر

اتاق ظهور عکس های توست!؟

____________________________________________

باوردار...

قلک خاطراتم را

شکستم

جز سکه ی نگاه توام

هیچ باوری نبود

باور دار

 

____________________________________________

 

حسرت...

 

به هر طرف می چرخد

تو را می بیند

آفتاب گردانی که خورشید هم

حسرت سرگردانی اش را می کشد!

____________________________________________

 

این روزها...

 

این روزها از هر خاطره ای که گذر میکنم یاد تو می افتم...
 

____________________________________________

بی قرار...

سر رفته ام از بی قراری...

قرار من کجاست؟؟

                 

نوشته شده در پنج شنبه 13 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 6:34 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

                                          یه چیزی بشکنه فقط  ، اونم طلسم ما باشه

 

                                           یعنی میشه تو دفترش یه لحظه اسم ما باشه؟

 

میگی نمیشه ولی من ، همش میگم خدا کنه

 

 یعنی میشه فقط یه بار خدا به ما نگا کنه؟

 

تکیه کلام تو بازم ، من میمیرم برات باشه؟

 

 یعنی میشه که جای من فقط روی چشات باشه؟

 

درست مثه تولدم ، درست مثه تولدت

 

 یعنی میشه با هم باشیم من و خدامون و خودت؟

 

دوباره عاشقم بشه اون دل مثل رودخونت

 

 یعنی میشه بازم بگی دیوونتم من ، دیوونت؟

 

یه خواب راحت بکنیم ، یه آه راحت بکشیم

 

 یعنی میشه با هم واسه خوشبختی زحمت بکشیم؟

 

هر کی برای اون یکی درست مثه فرشته شه

 

 یعنی میشه که دستامون با هم مثه یه رشته شه؟

 

چرا تا حالا نشده ، شاید گناه من باشه

 

 یعنی میشه که شونه هات فقط پناه من باشه؟

 

کاشکی بدونم چقـَدَرباید مکافات بکشم

 

 یعنی میشه شب بشینم دست روی موهات بکشم؟

 

به آرزوهاش برسه هر کی که دوری بکشه؟

 

 یعنی میشه خوشی بیاد دور ما توری بکشه؟

 

مهم فقط رسیدنه ، حتی اگه کم برسیم

 

یعنی میشه که ما دو تا یه روزی به هم برسیم؟

نوشته شده در یک شنبه 7 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 5:16 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

دلمو دادم به دستات

که نگی دوستت ندارم

 
تو می دونستی تو دنیا

جز تو همدمی ندارم

من ترانه سر بریدم

پیش هر بود و نبودت

با تو عاشقونه گفتم

از تو و نبض حضورت

اون همه جمله که گفتی

اون همه دوستت دارم هات

یعنی واقعا دروغ بود

اون همه شوق تو چشمات

حالا تو رفتی عزیزم

تو به من
کردي خيانت

قسمت من یعنی این بود

یه سکوت سرد و مفرط

تو که رفتی به سلامت


وعدمون روز قیامت

 منم و سوال مبهم

که چرا
کردي خيانت
...
 

 

نوشته شده در یک شنبه 7 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 5:12 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

سیلووووووووووووم دوستای گلم خوبید خوشید چه خبرا؟خوش میذگره بچه ها چنتا عکس واستون

میذارم حالشوببرید:

    __________________________________________________________________

                                      

    

       

            

نوشته شده در یک شنبه 7 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 4:55 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

          

بودنت را میخواهم ، این که باشی ، اینکه همیشه مال خودم باشی ، نه اینکه رهگذری باشی و مدتی در

قلبم باشی مرا به خودت وابسته کنی و بعد مثل یک بازیچه کهنه رهایم کنی

گفتم که قلبم مال تو است ، نگفتم که هر کاری دوست داری با آن کن!

گفتم تو مال منی ، نه اینکه همزمان با هر غریبه ای که دوست داری باش…

گفتم با وفا باش ، نه اینکه در این دو روز دنیا ، تنها یک روزش را در کنارم باش!

نمیخواهم خاطره شوم و بعد فراموش ، بیا و از آب چشمه دلتنگی هایم بنوش

تا بفهمی چه حالی ام ، تا بفهمی خیره به چه راهی ام …

دائم نگاهم به آمدن تو است ، اینکه مال من باشی و خیالم راحت ، اینکه همیشه خورشید عشق در

قلبمان بتابد

نمیخواهم در حسرت داشتنت بمانم ، نمیخواهم آرزوی دست نیافتنی زندگی ام شوی ، غرورت را زیر پا

بگذار  تا من برایت دنیا را زیر پا بگذارم ، با من باش تا من تا ابد مال تو باشم ، وفادار باش تا آنقدر بمانم تا بفهمی عشق چیست!

نمیخواهم کسی باشم که لحظه ای به زندگی ات می آید و بعد فراموش میشود، نمیخواهم کسی باشم

که گهگاهی یادش میکنی ، گهگاهی به عکسهایش نگاه میکنی ، گهگاهی به حرفهایش فکر میکنی تا

روزی که حتی اسم او را نیز دیگر به یاد نمی آوری

نمیخواهم امروز عشق تو باشم و فردا هیچ جایی در قلبت نداشته باشم….

نوشته شده در یک شنبه 7 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 4:15 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

 

      

دیروز صبح به دنیا اومدم...

به صورت فرشته ای که بالای سرم بود چشم دوختم...

اسمشو یادم اومد....مادر....شاید....

پیشونیم رو بوسید و منو به دست فرد دیگه ای سپرد...

پدربود....شاید....

وقتی وارد دنیا شدم لبخند زدم....

بدون اینکه بفهمم وارد چه مکانی شدم....

بدون اینکه بدونم بعدها به ازای هر خنده گریه میکنم....

حالا اینجام...

امروز هم بدترین روز زندگی منه...

روزی که از خدا...جداشدم...

به خودم دلداری میدم...

این هم میگذره

__________________________________________________

       

زندگی تلخ ترین خواب من است...

خسته ام....

خسته از این خواب بلند...

  


نوشته شده در یک شنبه 7 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 4:6 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

سلام دوستای گلم 

دوستای عزیز که میایین بهم سر می زنید 

با نوشته هاتون اروم،ام می کنید .

شب داشت بارون می امد. نم نم بارون 

تو ی کوجهای خالی از ادما 

چند تا ماشین کناره های خیابون پارک بود نم نمه های بارون از کنار تیر چراغ برق اروم اروم می گذشت 

و به زمین می رسد

من هم تو احساسی ترین حالتم تو خیابون قدم می زدم 

قدم می زدم 

نم نم اشکام  از چشمام می امد

تو این حالت حسرت می خوردم که چرا ...........کنارم نیست , کنارم نیست  تا دستش رو بگیرم بگم عشقم دوست دارم 

بهش بگم گلم فدات بشم کجا بودی 

تو این مدت که با فکرت بودم 

کسی با دلتت بازی نکرد 

با احساسات لطیفت  کسی بد اخلاقی نکرد گلم بگو چطور بودی حالت تو این روزا از غریبه ها نگرفته 

اگه پیشم بود بهش می گفتم عزیزم دلم برات یک زره شده .ای کاش می تونستی درکم کنی

هرکی میاد نوشته های که برات نوشتم رو می خونه اشک میریزه (تا حالا فکر کردین که پس من چی می کشم ؟؟؟ )

میگه معشوغت کجاست که 

بی اعتناست 

تو اون میون که قد م می زدم 

تو رو دیدم که داری می ای 

قبلم ان قدر بد میزد موقعه ای که تورو دید که داشت از جاش در می امد 

خیال من تو میون شب تو رو دید ده قدمیش  دید.

یه اشک ریز  از چشم راستم امد 

بعدش یاد روزی رو افتادم که من رو دیدی و ندیده از کنارم رد شدی 

شکستم همون جا به خاطر همون خیال 

رفت کنار جدول نشستم 

 تو خیالم با گریه کلی با هات حرف زدم 

یاد اون لحظه یاد لطیف تو اشکای رو از چشام میریخت که اروم ام میکرد .

باهات حرف میزدم....

جواب هارو قطر های بارون می داد

اسمون اون شب با من تاصبح گریه کرد 

همدم خوبی بود 

 

     

 

نوشته شده در یک شنبه 7 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 3:47 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

نوشته شده در یک شنبه 7 / 11 / 1390برچسب:,| ساعت 2:33 بعد از ظهر| توسط نـــسرین| |


قالب رایگان وبلاگ کد آهنگ